دیوانگی، نشاط و یک لقمه کتاب
دو روز پیش بود، تهران، خیابان ولیعصر، پایینتر از میدان، برای چشم پزشکی رفته بودم، خیلی به نوبتم مانده بود و مثل همیشه حوصله یکجا نشینی داشتم، زدم بیرون، کتاب فروشی انتشارات هاشمی، میان کتابها نفسی کشیدم.
نام یک کتاب من را جذب خودش کرد، «دیوانه بازی» و همچنین رنگ سرخ جلدش، و چند لحظه بعد نویسنده «کریستیم بوبن»، کیف پولم را بالا و پایین کردم، در اوج بی پولی، با خودم کلنجار رفتم تا ... خریدم.
برگشتم به چشم پزشکی، زیاد به نوبتم باقی نمانده بود، تا رسیدنم به خانه 50 صفحه با دیوانه بازی همراه شدم، به مانند شیزان دربند شدهای شده بودم که خاطرات همنوع جوان خودش را میخواند، دیروز مشغلهها نگذاشت، ادامه کتاب را بخوانم تا امروز، دوباره شروع کردم، تا رسیدم به صفحه 73 و جملاتی که شاید بتوانم در وصف این روزهای اکثر اطرافیانم آن را بگویم.
مینوشتند، حرف میزنند و میخواهند در دنیا طرحی نو در اندازند... میدانم دنیا متعادل نیست و باید کمی نظم و ترتیب در آن ایجاد کرد - یا شاید هم بی نظمی - تا گرگها، یهودیها و بچه های کِرِتی بتوانند بدون هراس در آن آمد و شد کنند. خوب این را میدانم، ولی میان این چهار نابغه گمنام عالم ادبیات، موسیقی و نقاشی، نه گرگی میبینم، نه یهودیای و نه هیچ یک از چهرههای کِرِتی را. چیزی جز جاه طلبیهای کوچک نمیبینم، چهار روح جدی سنگین، سنگینِ سنگین. آنها نمیخواهند دنیا را از نو بنا کنند، خیلی ساده میخواهند جایی برای خودشان در آن دست و پا کنند، جایی هرچه بزرگتر، لایق استعدادشان.
بعد از سال 91 عادت مطالعه کتاب از سرم افتاده بود، کتاب بسیار خوبی بود برای بازگشت و صد البته حرفهای بسیار خوبی داشت برای درس گرفتن، به قولی دیوانگی هم عالمی دارد :)
نظرات